ماهتیسا خانم



 

یه بار از حاله خوبم بنویسم

بنویسم ک وقتی دیدمش ضربان قلبم رفت بالا

قلبم اومد دهنم

بنویسم ک برا اولین بار برا خندیدنایه ینفر ضعف کردم

تو اون تاریکی چشم تو چشم شدیم

فقط ک حیف ک تاریک بود 

شاید اینا نشانه های عاشق شدنه

هرچی باشه دوس دارم این لحظه هارو

این روزایه من حالروز یه دختر14 سالس ک ک وقتی بهش هم فک میکنم قلبم خودشو میکشه :)


 من به عنوان کارگر ساده استخدام شدم. و قرار بود در انبار شیفت شب هم کار کنم. اما با توجه به توانایی های خودم ، شانس داشتن رییس خوب، به عنوان مسئول انبار Spare Part  انتخاب شدم و کارم فقط شیفت روز بود. حالا به Maintenance Engineer  و Process Engineer  کمک می‌کنم. لپ تاپ دارم. سیستم کار اینجا بسیار یا ایران متفاوت است. همه چیز شفاف است. افزایش حقوق برابر با افزایش مسئولیت و دردسر هست. شاید در اینده در یکی از این دو فیلد مهندسی کار کنم.


نزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این ه ومیخاد منو به الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://

هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\

منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مسابقه های دو هستن هیمونجوری یعنی:\\\\\

فرار کردم داشتم میمردم از تررررس-_-

ماشینم همش میومد دنبالم هرجایی که میرفتم.رسیدم دم خونمون وقتی خونمونو دیدم انگار بهم طلا داده بودن از خوشحالی:|

اون ماشینم هم اومد دنبالم تا دم خونمون

منم وقتی دقت کردم به ماشینه دیدم داداشمه:\\\\\\\\\\\\\\

0_۰

گفتم ای بابا تویی که .داداشم گفت ترسیده بودی نه؟؟؟؟و زد زیر خنده:/

گفتم هههههه من؟؟؟من وترس؟؟؟نه بابا ترس کجا بود داداشمم گفت عه اها باشه ویه خنده ملیحی بهم کرد'-'

+

بگم چرا ترسیده بودم از کوچه وخیابونو ماشین؟؟چون که برای اولین باااار تنهایییی از خیابون رد شدم میفهمی تنهایییی:\آره داداچ اینجوریاس

+

اینم بگم چرا به داداشم دروغ گفتم که نترسیده بودم؟؟چون نمیخاستم داداشم بفهمه که یه آبجی ترسو وبزدل داره:\آره حاجی اینم اینجوریااااس



انگار هر تکه مو جایی ,جا گذاشتم .باید جمع شون کنم و بذار مشون سرهم و خودمو دوباره بسازم .

نیاز دارم که حرف بزنم .بسیار حرف بزنم و از این حجم سنگین درونم کم بشه .ازین بی قراریها

فرصت کمی دارم اندازه یک قدم تا مقصد وبه همون اندازه تا ناامیدی

پ ن:عاشقانه ها همینش غم انگیزه .بعد از عشق رسیدن به فراغ .خدا صبرت بده


.اگر در رودروایسی قرار گرفتید به دیگران توضیح دهید چرا این موضوع برای شما اهمیت دارد .

با مهربانی از کودک خود بپرسید :

آیا دوست داری دست بدهی یا نه؟

آیا دوست داری روبوسی کنی یا نه؟

پرسیدن این سوالات از کودک حس امنیت و احترام و اعتماد به نفس میدهد.و باعث میشود کودک دریابد حریم خصوصی دارد و مهارت نه گفتن در شرایط مختلف را یاد بگیرد.

این موارد در پیشگیری از آزار جنسی کودکان بسیار اهمیت دارد.



تو اولین نگاه عاشق دخترک قالب وبلاگم شدم 

تو حال و هوای خودش خوشه.

کاری که من تو کل زندگیم انجام دادم و میدم

 

+خیلی دلم میخواست که از شخصیت چند سال پیشم که این وب رو ساخت فاصله بگیرم

+قالب قبلی رو خودم دیزاین کرده بودم

+ولی دیگه به روحیاتم نمیخورد

+پس هپی برد دی نیو وبلاگ


 

 

 

 

 ! نمیدونم درسته یا نه ولی بچه های یونی فکر میکنن تنفر من و [ ر] از هم دیگه تهش به عشق منتهی میشه .یبار [الف] بهم گفت : عشق از همین تنفرا به وجود میاد ! منظورش این بود که درسته تو و [ ر] با هم کارد و پنیر هستین ولی تهش به عشق تبدیل میشه.من روزای اول واقعا جلوش گارد گرفته بودم چون به [ح] جانم شباهت داشت و فکر میکردم میخواد جاشو تو قلبم بگیره ! حالا کاریم نمیکرد بیچاره ولی من از قلب خودم میترسیدم از اینکه نکنه دلبسته ی [ ر] بشه . نگاشو همیشه رو خودم حس کردم .نگاش سنگینه .یبار واسه حل مشکل انتخاب واحدم رفته بودم دانشگاه ، بابا گفت خودم میرسونمت گفتم باشه .با هم رفتیم تو سالن که دیدم جناب [ ر] روی صندلی نشسته پاهاشم انداخته روهم و سرش تو لپ تاپ این پسر  لاغره [ م] هستش ( دانشجوی گروه ما نیست) اینقد غرق انتخاب واحد بود مارو ندید ، من و بابا رفتیم تو دفتر گروه و من با کارشناس گروه صحبت کردمو گفت بشین تا کاراتو درست کنم .یه صندلی بود کنار کارشناس گروه نشستم روش ( دلمم درد میکرد رنگم پریده بود) اون روز یه دستنبد داشتم که گفتم دارم میرم یونی دست کنم خوشکله از این دستبند بافتنیا بود .دستمو گذاشتم روصندلی کنار پاهام و کج نشستم روش تا رو به روی کارشناس گروهمون باشم .بابام نشسته بود رو صندلی نزدیک درب ورودی دفتر کنار میز خانمه [ ص] منتظر بودم که ناگهان دیدم یه نفر وارد دفتر شد ، [ ر] بود ! با تعجب به من نگاه کرد انتظار نداشت منو ببینه ، [ ر] با یه لپ تاپ تو دستش وایساده بود بالا سر بابام ، اونم فکر کرده بود[ ر] یکی از کارکنان دانشگاس بهش گفت : اقا بفرمایید بشینید ؟ ( بهش تعارف کرد بشینه سرجاش چون مدتی وایساده بود سرپا ) من که سرم تو سیستم کارشناس گروه بود با شنیدن صدای تعارف بازی های بابامو [ ر] سرمو بلند کردم و ابروهامو تو هم کشیدمو نگاهی به [ ر] انداختم.خودش متوجه شد بود بدم اومده ، [ ر] در جواب تعارف بابا خم شد و دستاشو به نشونه ی اینکه نه بشینید دراز کرد و گفت استدعا میکنم ممنون ! بعدم که به من نگاه کرد و من اون نگاه معنی دارو به خوردش دادم . به دستبندی که توی دستم بود نگاه میکرد فکر کنم واسش جالب بود .اون روز خیلی حرصم گرفته بود .کلی به جون بابا غر زدم که چرا تعارف کردی بهش اون پسره دانشجوه همکلاسیمه من حتی بهش سلامم نمیکنم بهش اهمیت نمیدم همش بی محلش میکنم ! بابا گفت از خداتم باشه همچین پسری بیاد خواستگاریت خیلیم پسر خوبی بود ! وقتی اینو گفت فهمیدم بابا از تیپ و اخلاق [ ر] خوشش اومده ! این ترم دیگه فکر نکنم بیاد یونی ، خاطره شد واسمون !


 

 

 

  می‌دونستم همسرم از قبل خیلی برنامه ها داشت و بخاطر مهیا نشدن شرایط مالی‌ نمی‌تونه کاری بکنه، ولی خب من هرچقدر هم که درکش می‌کردم و تو دلم بهش حق می‌دادم، چون اولین تولدم بود که‌ کنارش بودم، دلم نمی‌خواست ساده و بی هیچ هدیه ای باشه. اما خب کم کم فهمیدم اتفاق خاصی در انتظارم نیست، برای همین به خانواده گفتم کادو نمی‌خوام و به همسرمم نه چیزی گفتم و نه ذوق و شوقی از خودم نشون دادم. با این وجود تولد امسالم، برام به یاد موندنی شد. دور هم جمع شدیم، تاج گذاشتم، کیک بریدم، شمع فوت کردم، فشفشه به دست و با برف شادی رقصیدم. کلی گفتیم و خندیدیم و بعدم به خاطر اینکه هوا خوب بود، رفتیم موتور سواری که چقدر شیرین و هیجان انگیز بود. یه جاده ی خلوت که دو طرفش درخت بود و ماهی که تو آسمون می‌درخشید، هوا فوق العاده عاشقانه و دو نفره و صدای خنده هامون پخش تو هوا. تمام جزییات تولد کار بابام بود. از طرف مامان و بابا و مامان بزرگ وجه نقد کادو گرفتم و از طرف همسر هم گردنبند نقره. بااینکه فکر می‌کردم هیچ چیزی خوشحالم نمی‌کنه، همون کادوی کوچیک همسر کلی خوشحالم کرد و حالم رو جا آورد.
زندگی همینه، گاهی فکر می‌کنی اونقدر سخت و سنگ شدی که هیچی خوشحالت نمی‌کنه، اما یه اتفاق کوچولو لابلای روزمرگی‌هات، یهویی یه جون تازه بهت می‌ده و یادآوری می‌کنه که تو هنوز هم زنده‌ای، چون بلدی با چیزهای کوچیک هم شاد بشی و از زندگی لذت ببری.


 

 

 

 

مادرمون هم بودش.

مادر و پدرمون باهام دعواشون شده بود.

بعد به مادرمون گفتیم چه جوریه شما دو تا همیشه با هم دعوا دارین 

و با هم تفاهم ندارین.

مادر هم نه گذاشتن نه ورداشتن یه کلام گفتن.

پس شما نتیجه چی میشین غیر از تفاهم.

تو عمرم تا این اندازه قانع نشده بودم.

راست هم میگفت مادر

ما فقط دعواهاشونو می بینیم.


 

 

 

 .خیلی راجبش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم خب مثلا چرا پیجم رو خصوصی نمودم

اول اینکه مجازی اتاق شخصیم نیست که هرچیزیو اندرونش قرار بدم 

دوم اینکه خب مثلا تو خیابونم دورم دیوار کشیدم یا یه چی تو این مایه ها که فضای خصوصیمو تو محیط عمومی حفظ کنم

محیط عمومیه دیگه حالا مجازی باشه یا حقیقی.دیدم هرجور حساب می کنم جور در نمیاد منم گرفتم خصوصی بودن پیج رو کنار زدم .

شاید بعضی بیچارگان و بیکار بیخانمان مجازی مزاحم شن خب من که جواب تلفن نمیدم اونجام جواب نمیدم

پ.ن:سر این جواب ندادن گوشی بارها گیر کردم خراب اما چه کنم حسشو ندارم اصلا از صحبت کردن با تلفن و گوشی خوشم نمیاد.

پ.ن۲:فردا داورای محترمه گرام چشنواره نانو تماس حاصل میفرمایند از برای سوال نمودن و امتحانی شفاهی که به جون خودم مقاله رو خودمون نوشتیم و از این حرفااسترس دارم.اصلا نمیدونم چی میگن و چی بگم.دعا بفرمایید 

اگه این یه مقام خشک و خالیم بیاریما انگیزست خب


 

 

 

. اصلا یهو حس کردم رو ابرام. انگاری مورفین زده باشم. کاملا درک کردم این حسو :)

و خب یه جاییش دلم به حال خستگی خودم سوخت. اونجا که برا شستوشوی PBS، نتونستم از سرم با سورنگ بکشم. هی پیستونو میکشیدم، ولی دریغ از یه ریزه زور.

بمیرم برات آپوپتوز. اسم جدیدم شاید همین باشه. ریواس یا آپوپتوز، مسعله اینست :)


 

 

 

 

میگذره

احتمالا برم روانشناسی و در کنارش زبان پیام نور هم برم.اگر قصدم رفتن شد که کلا بیخیال کنکور بشم.

اگرم نه میرم آزاد شیراز و ترم دو رو مرخصی میگیرم و برا کنکور میخونم.

اینم بستگی به حرف زدن هام با مشاور داره! لبخند

همچنان مقتدرانه با مامانم قهرم.امروز عصر از بس گریه کردم کور شدم.نه به اون موقع ک دوماه دوماه گریه نمیتونستم کنم و نه به حالا که دو روزه عصر که میشه اشک میریزم. خنده


 

 

 

 

یه چیزیایی هیچوقت تغییر نمیکنه 

یه وقتایی بعضی اتفاقا میافته که کلا شخصیتت رو تغیرر میده 

تو تبدیل میکنه ب یه ادم دیگه 

شاید برادر منم از اون ادما بوده 

البته به لحاظ منفیش 

ی چیزی ک همیشه ازش یادمه اینه ک همیشه منو کتکت میزد 

بدم نیزد ی بار یادمه دستمو کوبید ب دیوار اونقدد محکم ک انگشتامو تا چند وقت نمیتونستم ت بدم 

همیشه دعا میکردم خدا تقاصمو ازش پس بگیره 

نمیدونم مشکلش با من چی بود  

منم بد اخلاق بودم شاید نمیدونم چرا 

ولی منو خیلی میزد 

سوای زدن یه تاثیر خیلی بدتر رو من داشت 

اون فیلمای بد میدید 

منم نوجون بودم ی بار اتفاقی از اون فیلما دیدم 

بعدش منم مثل اون شدم فیلمای بد میدیم فیلمای ک اون میدید البته اینم ی راز دیگه ک اون هیچ وقت نفهمید منم میدونم ک فیلمای بد میبینه 

یا بار من فیلم تولاییت رو خریده بود عکس روش اونقدرا هم بد نبود ولی یه جوری ی دعوایی تو خونه راه انداخت ک مثلا من فسلم بد میبینم 

همیش میخواستم سی دی فطلماشو نشون بدم اما ندادم ی چیزز مانعم شد 

مامانم طرف اونو گرفت جفت دعوام کردن کتکم خوردم 

ماه رمضون بود پسر خالمم خونمون بود 

بعدش 

بابام اومد و من بهش گفتم ک ۲۰ سالم شده این فیلمم بد نیست و فطلم خوناشاماست 

بعد جو اروم شد کلی من اونقدر حالم بد بود ک میخواستم خودکشی کنم 

تلاشم کردم اما ترسیدم 

راستش هر روز ب این فکر میکردم ک باید از این زندگی خلاص شم از دست اینا خلتص شم و برم 

راستش داداشم خیلی اذییتم کرد 

خیلی 

نمیدونم شاید دلیل اونهمه بداخلاقیام تنها بودنم اونا بودن دلیل این ک دوستی نداشتم و ندارم اونا بودن اونا ک اینقدر منو تحقیر کردن و کتک زدن من شدم ی ادم عصبی ک تحمل هیچی رو ندارم تحمل هیچ چیزی رو

 


 

 

 

. همیشه دوس داشتم بقیه هم خوشحال باشن .همیشه سعی کردم تو خوشحال شدن موفق شدن بقیه کمکشون کنم. 

اماقضیه تو جداس . حتی اگه یه وقتایی که به روم نیارمو بی تفاوت نشون بوم خودمو

واسه توصیف حالم این شعره بهتر از پسش بر میاد 

.

.


من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت

من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت .

من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت

وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت .

اینکه چیزی نیست ،گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت

هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت 

کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت

 

 

البته من به شخص شخیص خودتم حسادت میکنم  اون بخاطر اینکه خدا یه خانومی مثله من بهت داره . اخه ادم مگه دیگه چی میخواد


برا همین هی فیلم دیدم (فک نکنی چارفصل پیکی بلایندرز برا الانه ها حوصلم نشده بود اون موقع چیزی بنویسم نمی دونم.)

ولی امروز باز یه فیلم دیگه دیدم  

مستر جاااان وییک 

دیگه خودتون می دونین چجوریاس نیازی به گفتن نداره 

کیانو ام که جز محبوب تریناس هیچی دیگه

درکل ولی قسمت قبلیو بیشتر دوس داشتم 

مرام قاتلا رو‌ عشقه بازم


 

 

،  در تک تک لحظه ها ، لحظه ای خوب و لحظه ای هم شاید بد ، لحظه ای خوش و لحظه ای شاید  ناخوش ، این لحظه به لحظه ها دست بدست هم میدن و میشن لحظات عمر ما ، اونقدر زندگی کوتاهه و اونقدر آدمها در هیاهوی زندگی غرق میشن که هیچکسی هیچکدوم از دلشوره ها و نگرانی ها و رنج هایی رو که ما کشیدیمو یادش نمیاد ، آدمها رنجهای گذشته  خودشون رو هم در گذر زمان دیگه فراموش میکنن چه برسه به رنج هایی که ما متحمل شدیم ، آدمها همه فکر میکنن خیلی خوب رفتار کردن و حتی اونموقع که یکنفر بشدت از کلامی از اونها میرنجه ، خودشون کاملا بی خبر هستن ، واسه همینه که لحظات غمگین بودن آدما ، لحظات بیهوده ایه ، خدای بزرگ مراقب دل همه بنده هات باش ، مراقب دل منم باش، خدای بزرگ در این زندگی کوتاه اما مهم کمکم کن ، مراقب خونواده من باش ، خدایا کمکم کن که خیلی ساده کنار بیام با خیلی چیزا ، چونکه چیزی در دنیا ارزش غم خوردن رو نداره ، خدایا شکرت سپاسگزارم 


 

 

اما متاسفم از اینکه باید اینو بگم : 

همیشه هم لازم نیست مهربون باشی.

نمیخواد هرکس به کمک احتیاج داشت به سمتش بشتابی.

اگه حال نداشتی نرو. گور پدرش !

البته تکرار می کنم : متاسفم از اینکه این جوری شدم.

آدم ها این جوریم کردن.

وگرنه من تا پای جون دادن هم رفته بودم.


 

 

 

.فقط نگاش کردم و ادامه میده امان از خودخوریاتکاش کنار بزاری و بیرون بریزی هرچی تو دلتهمیگم حرفِ نگفته ای ندارم و میفهمه دروغ میگم و چیزی نمیگهمیگه مثل من نباشمن جوونی نکردم و تا چشم باز کردم دیدم شوهر کردم و الآن تو این سنم شدم پیر ۷۰سالهمیخندهخنده هاش غم دارهمیگه حتی نفهمیدم عاشق شدن چجوریهدوباره تلخ میشمگفتم مگه من جوونمدلم پیر شده.هیچی نمیگهنمیدونم برای چندمین باره که از خودم میپرسم پس این زندگی کوفتی به چه دردمون میخوره؟!از یه اخلاقش خیلی خوشم میادهروقت به دنیا و روزگار فحش میدم اونم مثل من ناامیدانه حرف نمیزنهولی امروز هرچی فحش دادم حتی توبیخمم نکرد یعنی انقد دل خودشم پره؟


 

 

 

. یه مسافرت و تفریح باحال هم نمیخوام. از وقتی با ابی ام ک کلا فقط یه اصفهان رفتم. البته همش هم درگیر مغازه بودم. من فقط میخوام به جایی برسم ک از دو سع ماه دیگه روزی یک میلیون دو میلیون دخل بزنم. فقط دلم میخواد قبل شروع دانشگاه یه سر برم خانواده مو ببینم یه سر برم مشهد ، اینجا تو یزد لعنتی گیر کردم با مردم مزخرف و خسیسش ‌. اه


 

 

 

 .مرتب گوششون میکنم :جمعه، آینه، کودکانه، مردتنها  و آوار، آوار، آوار! صدبار فکرکنم گوشش کردم.عجیبه  شعرش! انگار شهیار قنبری شرایط منو داشته وقتی برای این کار شعرشو سروده! داره فرهاد از زبون من حرف میزنه: توهم با من نبودی!

حالم خوش نیست. به هر دری میزنم بیفایده ست. انگاری منو جادو کردند. بسراغ هرکسی که میروم مرا پس میزند .بلافاصله عین کسیکه اعصابش خرد بشه وبره سراغ سیگار،منهم سراغ موسیقی میرم. 


 

دخترخاله کوچیکه گفت مردی بخواد فلان حرف در مورد آشپزی هم بگه می زنم تو دهنش گفتم اونکه درسته :)) ولی من واقعن آشپزی برام مهمه بخوام زن بگیرم این مورد رو لحاظ می کنم :))

گفت تو باید شوهر کنی نه که زن بگیری :/ گفتم اونم می کنم عیب نداره :/

بیست دیقه به ۹ رفتیم سر کوکی ها ۱۲:۱۵ تموم شد :/ خود حدیث مفصل بخوان چه باسنی از ما به فنا رفت! الانم حس اینو دارم که بو کره می دم :((( خدایا زودتر یوخده انرژی بگیرم بچپم تو حموم تازه کوتاهی مو هم دارم پشت گردنم باید بزنم خوابمم میاد گشنه مم هست اههههه 


 که از دست این بیخوابی های شبانه راحت بشم 

این وبلاگ شده جایی که بتونم توش راحت حرفمو بزنمو هیشکی نشناسه یا حتی هیشکی نخونه که راهنماییم کنه

باید برم پیش روانپزشک ولی دوست ندارم از حالا قرص بخورم دوست دارم بااین مشکلم مقابله کنم ولی نمیتونم


 هرروزیه مشغله یاچالش جدید منو بخود مشغول می کنه وهردل مشغولی که دردنیایی از احساس غوطه وراست رنگ تک تک موهای منو سفید وسفیدترمی کنه .

هرروز که می گذرد نشان از کوتاهی فرصت های زندگی است . درخیابان وکوچه وبازار دنیایی جدید درپیش رو هست که ما هم گوشه ای از ان هستیم دنیایی متعلق به نسلی جوان ترازما . وهمتراز های ما هرکدام به نوعی سردرگریبان خود وزندگی با هزاردل مشغولی این ور وان ور می روند وبادیدن هم سن خود گویی همزبانی دردنیایی نااشنایی جوان ها پیدا نموده اند تا درد دلی از زندگی وکاروبار کنند .

امروز هم گذشت ویک روز باتجربه تر شدیم اما کدام تجربه ؟؟ وقتی در لابلای یادداشت های گذشته خود رد پای تفکر وتعقل خود رادرتصمیمات ان زمان می بینیم احساس می کنیم که دنیای ما متعلق به تجربه های ما نیست و این تعقل وتفکر ماست که سازنده ی ان ایام بوده وهست .

امروز هم گذشت ویک روز بزرگتر شدیم و یکه روز پیرتر شدیم ویک روز به پایان زندگی نزدیک تر.

امروز هم گذشت اما خوش حالم که امروزم بدون دغدغه های اینده گذشت .امروز درارامش گذشت

امروز هم گذشت روز یکاملا عادی ازجنس روزهای دوست داشتنی که دران شادی بچشم نمی خورد والبته غم وقصه هم دران جای نداشت .

امروز گذشت بااین شروع که مثل هرروز ساعت 6ویازده دقیقه ازخواب بیدارشدم و یک چای کهنه دم ازفلاکس خوردم


 

هیچکدوم

اصلا عشق وجود نداره 

تنها حسِ خوبِ ما نسبت به آدَماس .

هیشکی ام نمیتونه بگه دقیقاً تاریخ انقضایِ این حسِ خوب کِی میرسه

________________________
فردا کلاس دارم 

تا ٦ بعد از ظهر

بعدشم باید دوباره برگردم سرِکار .

گناه ندارم من ؟؟

زیادی خسته نمیشم ؟؟

چرا .

ولی ارزششو داره 

یکی توو این دنیا وجود داره که گفته دوس داره من استادِ دانشگاه بشم 

یکی که برا من خیلی مهمه .

یکی که انگاری بینِ همه شوخیاشو خنده هاشو شیطنت هاش 

اون تَهِ قلبش .

منو باور کرده

یکی که میدونه از پسش برمیام . پس بر میام ❤️

فقط گفته با دانشجوهات دور دور نرو  

اما من قطعاً اینکارو میکنم . یه عالمه حرف و خاطره دارم برا تعریف کردن 

یه عالمه تجربه .

همش که نمیشه سرِ کلاس گفته بشه 

باید بریم اون کافه ای که قراره تأسی


 رفتن. نبودن. نباید زیاد طول بکشد. نباید عادت شود. نباید گذاشت دلتنگی به حد نهایت برسد. نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند. یادش بگیرد و با آن کنار بیاید آدم نباید آن‌قدر برود . و دور شود . که از مدار جاذبه‌ی کسانی که دوستش دارند . خارج شود بگذارید در گوش‌تان بگویم. آدمی که یک بار تا پای مرگ رفته باشد . و برگشته باشد، دیگر از مرگ نمی‌ترسد. آدمی که یک بار تا سر حد مرگ دلتنگ شده باشد و زنده مانده باشد، دیگر از فقدان نمی‌ترسد. ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌-


 

بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://

خدایا از دست اینا روانی ام:(

به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه

مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.

ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)


 

می نویسم که نگی فراموشت کردم. یاد حرفت می افتم که گفتی تو نخواستی منو فراموش کنی ، نخواستی جایگزینم کنی و بعد دلم خیلی می گیره. این چه قضاوت غیر منصفانه ای بود؟ من اگرم می خواستم تو فراموش شدنی نبودی بی انصاف.

توام دلت تنگ می شه؟

ریمایندرای آیفون اون عکس رو نشون دادن که رفته بودیم لتیان. باغ گردو. سرمای هوا و گرمای تو. همون عکسی که قراره بعد از چند سال عینش رو بگیریم و هنوزم دلم امید داره که میگیریم.

امروز خیلی دوریم از اون روزا ، ولی می دونی قلب من هنوزم به یادت می لرزه و خودم بغضامو قورت می دم چون قول دادم به خودم که دیگه یه قطره اشک هم نریزم. 


. اصلا حتی دستم به توصیف و تایپ اون ساعات نمیره. فقط چالش و تعجب بود. نشسته بودم و اجرای نمایش غیر دلچسبی که نویسنده و کارگردان و تهیه کننده و بازیگر و همه کارش یک نفر بود رو تماشا میکردم. سرشار از انرژی منفی. متاسفانه نه حرکات چشم نواز بودن و نه حرف ها گوش نواز و نه احساسات دلنواز. البته همه چیزهایی که دیدم و شنیدم دلیل بر بد بودن یا خوب بودن دوست من  یا حتی خود من نیست. فقط تماشای تفاوت روحیات و انتخاب ها بود. نتیجش باز هم درک عمیق تری از دور بودن عوالم و جهان درون (و حتی برون) من بوده. این هم برام جالب بود که شخص مورد نظر دومین نفری بود که فکر میکنه منو میشناسه ولی شناختش از من سر جمع و با ارفاق زیاد زیر ۱۰ درصده. 
خودم هم که اصلا دنبال شناخت کسی به جز خدا و خودم برای رشد و تکامل و بهتر شدن خودم در نظر خالقم نیستم. خدایا تو رو بابت همه چیز شاکرم

پی نوشت: دو تا چیز خیلی آزارم دادن. اولی تحقیر گارسون. دومی لگدی که به گربه زده شد!!!!! صدای ضربه ای که به اون زبون بسته زد هنوز توی گوشمه و قلبم مچاله میشه. وقتی حرکت دوم رو دیدم معنی حرکت اول رو فهمیدم. خیلی تلخ بودن این دو مورد


سلام

الان من در بهترین حالت ممکنم

بالاخره یه دل سیر باهاش حرف زدم

(دلم خیلیییی تنگت بود بهترین دوست مجازیه من) 

دلم واسه حرف زدنا وتعریف کردناش یه ذره شده بود

واسه خنده هاش.

یه ماه وچهارروز دیگه تولدته دوس داشتنیه من :)

کاش همیشه بودی.


 

حالا دیگر فقط خودمان مانده ایم . نگاه کن ، هیچ کسی نیست ، هیچ صدایی نمی آید . طوفان زد ، استکانها افتادند ، پنجره ها از قاب خود پرواز کردند ، پرنده ها کوچ کردند و دیگر صدایی به جز سفیر باد سرد و سکوت نمی آید . نگران نباش ، نترس . ما با یکدیگر خواهیم بود . حتی اگر قرارمان با جهان همین تنهایی  بی دلیل باشد . ببین ، دستم را که بالا میبرم تو هم دستت بالا میرود ، وقتی میخندم تو هم میخندی ، وقتی گریه میکنم ، تو هم اشکهایت سرازیر این شیشه میشود . اما یادت باشد تو اگر بروی من نمیروم میمانم ما با یکدیگر قرار مقدسی داریم .

آینه ی عزیزم ، نترس . ایمانت را به خورشید و به آرامش در طوفانهایمان از دست نده . تو تکه ی سرشار این جهان پر دردی . دنبال کسی نباش ، خودم کس ت میشوم . خودم برایت شعر خواهم سرود ، خودم صبر را بهت خواهم آموخت . اگر از من جهان را در سه حرف بخواهی من آن سه حرف را همین میدانم : ص ب ر . آینه ی مهربانم یقین دارم جهان زیر و رو خواهد شد و از رد پاهای ما ، درختانی می رویند که تا ابد میشود آنها را در آغوش کشید . 

آینه ی عزیزم ، دلم برایت تنگ شده ااست . یادت می آید ؟ من و تو نیز روزی جوان بودیم  چه پرنده ها که از دهانمان به پرراز در نیامدند ، چه شعرهایی که در دستان یکدیگر ننوشتیم چه راه های بلندی که با هم طی نکردیم و چه اشک های شوری که در کنار هم نریختیم . آینه ی عزیزم یادت بخیر ، یادم بخیر . به قول اون شاعر که گفت چه کسی میخواهد من و تو ما نباشیم ، خانه اش ویران ! 

اما من و تو که اهل نفرین نیستیم به خانه ی آن بنده ی خدا چه کار داریم . خانه ی ویران که خانه نیست من و تو که نمیتوانیم خانه مان را روی خانه ی ویران آن کس که نمیخواهد من و تو ما بشویم بسازیم . خانه ی من و تو جای دیگری ست . نمیدانم کجا ؟ اما یک جای دیگر است . من روی کاناپه ام دراز کشیده ام و دارم از زیر سقف خانه ستاره ها را دید میزنم . تو هم بخار زمستان را از پیشانی عرق کرده ات پاک میکنی . کتری آب هم در حال جوشیدن . چای آماده ، اما استکانهامان را باد انداخته و شکسته است . میز هم آن طرف پارچه ی سفیدش را کفن زندگی من و تو کرده است . چای هم سرد میشود .

یادداشتک ١) آینه عزیزم 

یادداشتک ٢) دیوانگی شاخ و دم ندارد . همین است 


 مثل اینکه تو ترافیک عاشوری گیر کرده بوده. خلاصه تا سوار شدم دعوا کردم که آقا منو یک ساعته اینجا کاشتی. این چه وضعشه؟. من تو این یک ساعت میدونید چقد میتونستم درس بخونم؟. کلی دعوا و سروصدا کردم باهاش. یکم سکوت کردم دوباره گفتم آقا میدونین الان ساعت چنده؟. من الان ساعت ۱۰ شبه و تو خیابونم. واقعا درسته؟. اینقدر آدم متشخص و مودبی بود که واقعا واقعا واقعا شرمندم کرد. سن و سال زیادی نداشت، فوق فوقش ۲۵ سال. ولی اینقدر قشنگ برخورد کرد که من خجالت کشیدم. اینقدر متین و آروم صحبت کرد که من فقط کم مونده بود بگم معذرت میخوام. آخری که رسوندم بجای ۱۰ تومن ۵ تومن ازم گرفت و گفت خیلی معطل شدین خانم؛ من عذر میخوام ازتون. تا در خوابگاهتون باز بشه من منتظرتون میمونم. سرمو انداختم زیر گفتم من واقعا معذرت میخوام، عصبانی بودم، تند شدم خیلی بد باهاتون حرف زدم، ببخشید. گفت نیازی به عذرخواهی نیست، من حرف شمارو میفهمم. من شرمندم و معذرت میخوام.

خلاصه که درس گرفتم داد و بیداد بیخودی راه نندازم. با ادب حرفمو بزنم، آروم و شمرده حرف بزنم، اینجوری حرفمم بیشتر برو داره.

به شقایق که امشب میگفتم گفت رژیا این راننده هزاربار دنبال دوستای منم رفته ولی با هیچکدوم اینجوری برخورد نکرده، غلط نکنم عاشقت شده، تازه میخواسته منتظرت باشه که بری تو خوابگاه. گفتم غلط کرده محمد زندش نمیذاره‌ نه بابا اولین بارش بود منو میدید. گفت ببین روانی من یچیزی میدونم که میگم؛ حالا باز اگه اومد دنبالت خوب دقت کن. گفتم ولم کن شقایق، من اومدم اینجا درس بخونم؛ نیومدم خواستگار پیدا کنم که. درسته پسره باادب بود؛ بلد بود چجوری با یه دختر رفتار کنه، ولی این نیست که هرکس اینجوری برخورد کرد بگی عاشق شده که. بعدشم من چون شستمش اینجوری خواست آرومم کنه. گفت ببین کی بهت گفتم. این خط اینم نشون. حالا ببین.

ولی جدای از حرف شقایق، که اصلا برام اهمیتی نداشت و میدونم همینجوری رو هوا داره یچیزی میگه، خداکنه اکثرا خودش بیاد دنبالم. آدم سر به زیر و با شخصیتی بود. بااینکه اصلا به قیافش نمیخورد. با بقیشون که میرم یا الکی دورم میدن تو شهر و مزاحم میشن، یا تو آینه چشمک میرن. ولی این خوب بود.

حالا یکی دیگش هست یقش تا بالا بسته، یه لباسای حاج آقاییم میپوشه ولی از آینه مرتب درحال دید زدنه.

اینه که با این یخورده احساس امنیت کردم.

آخی. گفتم امنیت. یهویی دلم واسه امنیت واقعیم تنگ شد. کاش محمد اینجا بود الان

هعیییییی

تهش اینکه با شخصیت باشیم. این آدم رفتارش از دیشب تاحالا منو تحت تاثیر قرارداده. سعی میکنم شبیهش رفتار کنم.



در وضعیت کنونی به لطف مسئولینِ گرامیِ "غافلگیر شده"و"بی کفایت"همه ما نسل سوخته به حساب می آییم.
دلم برای نسل های آینده امان و فرزندانمان می سوزد.
ما که اینگونه زندگی را می گذرانیم.
آن ها چه خواهند کرد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها